ایران یا امریکا؟

برنده كيست؟

تحولات منطقه اكنون با شتابي بسيار بيشتر از آنچه كه حتي دورانديش ترين تحليلگران پيش بيني مي كردند در حال پيش روي است. سوالي كه اكنون بسياري از تحليلگران و حتي اعضاي جامعه اطلاعاتي در بسياري از كشورهاي منطقه از خود مي پرسند اين است كه سمت و سوي كلي تحولات چيست و نهايتا چه كسي برنده اين بازي بزرگ خواهد بود؟ بيرون كشيدن يك پاسخ سرراست به اين سوال از دل انبوه تحولات پيچيده منطقه حقيقتا بسيار دشوار است اما غير ممكن نيست. اين يادداشت فقط يك گام ابتدايي است در اين مسير.

اجازه بدهيد با يك تذكر شروع كنيم، تذكري كه از ديد غربي ها بسيار مهم است اما عموما در غوغاي رسانه اي گم مي شود. آن تذكر اين است كه به ياد بايد داشت درست است كه تونس كشوري است كه به مثابه يك چشمه براي به راه افتادن سيل خيزش هاي مردمي در منطقه عمل كرد اما آنچه اكنون در تونس مي گذرد و نتيجه اي كه نهايتا حاصل خواهد شد واجد اهميت راهبردي چنداني از حيث سمت وسوي تغييرات ژئوپلتيك منطقه نيست. عين اين موضوع درباره ليبي هم صادق است. شدت منازعه در ليبي اكنون از هر جاي ديگري در منطقه بيشتر است -در هيچ كدام از كشورهاي منطقه انقلاب هاي نرم به يك جنگ يا به اصطلاح يك منازعه پر شدت تبديل نشده است- ولي ماندن يا رفتن قذافي حداكثر ارزشي كه خواهد داشت ، پاك شدن يا نشدن زمين از لوث وجود يك ديوانه خونخوار است و «جهت» حركت تحولات در منطقه را تعيين نمي كند. اصطلاحا اينطور مي توان گفت كه تونس و ليبي كشورهايي هستند كه دامنه تاثير تحولات آنها به مرزهاي دروني شان محصور مي ماند و توان تعيين كنندگي آنها و قدرت تاثير سياسي شان در خارج از مرزهاي خود به شدت محدود است. بنابراين تلاش براي ارائه يك تحليل از سمت و سوي كلان تحولات منطقه از طريق تمركز در آنچه در ليبي و تونس مي گذرد، هرگز به نتيجه اي واقع نما نخواهد رسيد. در عوض، 3 كشور بحرين، مصر و عربستان از اين جهت وضعيتي كاملا متفاوت دارند و تاثير منطقه اي تحولات آنها شايد بيشتر از دگرگوني باشد كه در داخل مرزهاي خود ايجاد مي كنند.

از مصر شروع كنيم. پيروزي انقلاب مصر در روز 22 بهمن، ارزش نماديني به تحولات اين كشور بخشيد كه همچنان پابرجا مانده است. مهم ترين سوال درباره تحولات مصر كه اكنون برخي ذهن ها را به خود مشغول كرده اين است كه آيا اين درست است كه آمريكايي ها توانسته اند از شوك غافلگيري اوليه خارج شوند و مديريت تحولات را به دست بگيرند؟ خود آمريكايي ها مايلند اينطور جا بيفتد كه اكنون آنها مديريت صحنه مصر را در دست دارند. اوباما كه حدود يك هفته است مبارزات انتخاباتي خود را شروع كرده به شدت نياز دارد بگويد او يك كارتر ديگر نيست كه از دست دادن متحدي به نام ايران در سال 1979 باعث شد جزو معدود روساي جمهور يك دوره اي آمريكا باشد. اما واقعيت چيست؟ واقعيت به طور بسيار فشرده اين است كه آمريكايي ها از ارتش مصر توقع داشتند همه چيز را براي آنها سر و سامان بدهد و بويژه در دو حوزه پاسدار منافع آمريكا باشد: نخست اينكه اجازه كانديدا شدن افرادي را كه گرايش هاي شناخته شده ضد آمريكايي و ضد اسراييلي دارند در انتخابات مجلس اين كشور ندهد و دوم، مسئله پايبند ماندن يا نماندن به پيمان هاي استراتژيك با آمريكا و اسراييل بويژه پيمان كمپ ديويد را در صلاحيت خود نگه دارد. آيا ارتش مصر توانسته اين توقعات را برآورده كند؟

تشكيل احزاب سياسي جديد در مصر كه طبعا مهم ترين بازيگران انتخابات آينده مجلس اين كشور و به تبع آن سازندگان دولت آينده خواهند نشان دهنده اين است كه روند تحولات در مصر نه تنها توسط آمريكا مديريت نمي شود بلكه حتي در جهت منافع آنها نيز پيش نمي رود. نخستين و تنها حزبي كه در مصر پس از پيروزي انقلاب مردم تشكيل شد حزب الوسط است كه مجموعه اي از نيروهاي به شدت ضد آمريكايي و هوادار حاكميت اسلامي مانند محمد مهدي عاكف در آن عضويت دارند. حدس زده مي شود كه اين حزب به همراه بقيه نيروهاي اخوان المسلمين نقشي اساسي در تحولات آينده مصر داشته باشد كه هيچ نيرويي قادر به جلوگيري از آن نيست. علاوه بر اين، مشكلي كه آمريكايي ها با آن روبرو هستند اين است كه جوانان مصري مهم ترين عامل حركت خود را تحقيري مي دانند كه از جانب مبارك تحمل كرده اند و به هيچ وجه حاضر به فراموش كردن نقشي كه آمريكا در حمايت از مبارك داشت نيستند. جوانان مصري مي دانند آمريكا تنها زماني تصميم به قطع حمايت از مبارك گرفت كه دانست خشم مردم فرونشاندني نيست و مبارك بايد برود. جالب است كه داليا مجاهد مشاور امور اسلامي باراك اوباما هم در گفت وگويي كه روز 12 آوريل (23 فروردين) با الشرق الاوسط انجام داده دقيقا همين تحليل را تاييد مي كند. مجاهد مي گويد: «بعد از اينكه مردم مصر به جهان ثابت كردندكمتر از دمكراسي كامل را نخواهند پذيرفت آمريكا يقين پيدا كرد كه قدرت اينده براي مردم است و مجبور شد انقلاب مصر را تاييد كند چرا كه به نفعش نبود، مردم اين كشور احساس كنند آمريكا در كنار ديكتاتور ايستاده است». بنابراين در اين باره تقريبا اطمينان وجود دارد كه دولت بعدي در مصر در اختيار هر كسي باشد تداوم روابط قبلي با آمريكا امكانپذير نيست.

وضع در مورد اسراييل از اين هم بدتر است. شايد در مورد نحوه مناسبات با آمريكا بتوان پيش بيني كرد كه اندك تعديل هايي در موضع مصري ها ايجاد شود اما در مورد اسراييل تمامي جناح هاي اپوزيسيون اتفاق نظر دارند كه نرمشي در كار نخواهد بود و خصوصا در مورد مسئله غزه بايد هر چه زودتر تحولي بنيادين ايجاد شود. راز سردرگمي و عصبانيتي كه اين روزها گريبان صهيونيست ها را گرفته هم احتمالا همين است. شائول موفاز رئيس كميته روابط خارجي كنيست مي گويد: «آنچه در منطقه خاورميانه اتفاق مي افتد براي آمريكايي ها مسئله منافع و سياست است اما براي ما مسئله زندگي است». بدتر از همه اين است كه اسراييلي ها مي بينند در مقابل اين همه بلايي كه به يكباره در حال نازل شدن بر سر آنهاست كار چنداني هم از دستشان بر نمي آيد. يكي از مقام هاي امنيتي اسراييل كه منابع غربي نامش را به عادت هميشگي فاش نكرده اند مي گويد اسراييل به خوبي فهميده كه يك «هدف منفي بزرگ» در منطقه است، در نتيجه هر تحركي كه براي حمايت از بازيگراني خاص انجام دهد مستقيما و فورا به ضرر آن بازيگران و خودش تمام خواهد شد.

تنها ابزاري كه براي آمريكايي ها مانده اين است كه تهديد كنند كمك هاي مالي خود را به مصر قطع خواهند كرد. اما با اطلاعاتي كه اكنون منتشر شده و دهان به دهان در ميان مصري ها مي گردد اين هم چندان نگران كننده نيست. مصري ها مي دانند درست است كه آمريكا كمك هايي به دولت مبارك مي كرده ولي چيزي از اين كمك ها به مردم نمي رسيده و بخش عمده آن در قالب خريد نظامي دوباره به جيب آمريكا باز مي گشته است. به عنوان نمونه مصر در 3 دهه گذشته چيزي حدود 36 ميليارد دلار كمك مالي از آمريكا دريافت كرده و در فهرست دريافت كنندگان كمك هاي آمريكا رتبه دوم را داشته است. اما همواره بخش عمده اين كمك ها نظامي بوده و هرگز روي زندگي اقتصادي مردم عموما فقير اين كشور اثر مثبت نداشته است. مثلا در سال 2010 از 5/1 ميليارد دلار كمكي كه مصر از آمريكا دريافت كرده 3/1 ميليارد دلار آن كمك نظامي بوده فقط 250 ميليون دلار صرف بهبود وضع اقتصادي اين كشور شده است.

بنابراين به سادگي مي توان نتيجه گرفت درست است كه مردم مصر ديگر در ميدان التحرير چادر نزده اند اما آگاهي آنها چنان رشد كرده كه اگر لازم باشد براي پي گيري اهداف انقلاب خود در مقابل ارتش هم خواهند ايستاد همچنان كه يكي دو روز قبل ايستادند و بلافاصله هم نتيجه گرفتند.

اما در مورد بحرين و يمن بايد يك تحليل تركيبي ارائه كرد. از نظر آمريكا مهم ترين جنبه اهميت تحولات اين دو كشور تاثيري است كه بر عربستان خواهد گذاشت و انرژي كه هرگونه پيروي احتمالي انقلابيون در اين دو كشور به مردم ناراضي عربستان تزريق خواهد كرد. به عبارت ديگر، علاوه بر مسائلي كه اختصاصا به خود اين دوكشور مربوط مي شود، آمريكايي ها تحولات بحرين و يمن را اساسا از منظر امنيت عربستان تحليل مي كنند. علت ناشكيبايي حيرت انگيز آمريكا و عربستان در مقابل درخواست هاي كاملا مسالمت جويانه مردم بحرين چيزي جز اين نبود كه تصور مي كردند اگر انقلابيون در بحرين به آنچه مي خواهند برسند نوبت بعدي از آن عربستان است. راهبردي كه آمريكايي ها با مشاركت عربستان در بحرين در پيش گرفتند اين بود كه با تبديل كردن قيام مردم به فتنه طائفه اي انرژي حركت را بگيرند و از گسترش پيدا كردن آن به بقيه اعضاي شوراي همكاري خليج فارس خصوصا عربستان جلوگيري كنند. اما بحراني كه اكنون آمريكايي ها با آن روبرو هستند اين است كه دقيقا همان تاثيري را كه آنها تصور مي كردند بحرين بر عربستان خواهد داشت (و سعي كردند آن را مهار كنند كه البته نتوانسته اند) يمن هم خواهد داشت با اين تفاوت كه در يمن اولا روشن است كه عبدالله صالح رفتني است و ثانيا امكان تبديل نهضت مردم به فتنه طائفه اي در اين كشور وجود ندارد چرا كه در آنجا اغلب معترضان سني و داراي پيوندهاي عميق با همسايگان شرقي خود در عربستان هستند. بنا براين اعتبار اين گزاره كه «نوبت بعدي از آن عربستان است» دست نخورده باقي مانده است.

نتيجه اين است كه آمريكايي ها نه تنها نتوانسته اند تحولات منطقه را كنترل كنند بلكه عمق خسارت هاي وارد به آنها هر روز بيشتر مي شود. خاورميانه ديگر هرگز به معناي مصطلح در دهه اول هزاره سوم آمريكايي نخواهد شد اما اينكه نسخه جايگزين كجاست سوالي است كه پاسخ آن را ديروز دان مريدور وزير امور سازمان هاي اطلاعاتي اسراييل داد: «همه خاورميانه به سمت ايران در حركت است».

سرمقاله روزنامه کیهان در روز چهارشنبه 24 فروردین 1390

وضعیت نظامی امریکا در لیبی

مخمصه در ليبي

اكنون بيش از 3 هفته از زماني كه آمريكايي ها حمله به ليبي را آغاز كردند مي گذرد. با وجود اينكه برخي تحليلگران انتظار داشتند موضوع با يك «پيروزي قاطع و سريع» خاتمه پيدا كند (همانطور كه دولت بوش در استراتژي نظامي 2025 ايالات متحده نوشته بود)مي بينيم كه نه تنها مسئله حل نشده بلكه آخرين اطلاعات از تظاهر به نوعي بن بست نظامي غير قابل عبور در ليبي حكايت مي كند كه آمريكا و ناتو قادر به حل آن نيستند.

قبل از اينكه درباره مشخصات اين بن بست چيزي بگوييم اشاره به اين موضوع ضروري است كه حمله آمريكا به ليبي دلايل متعددي داشته است اما يكي از مهم ترين اين دلايل همانطور كه مقام هاي آمريكايي خود گفته اند اين بوده كه مي خواستند پيامي به ايران بفرستند. نگاهي به مباحثات دروني تيم امنيت ملي اوباما قبل از حمله به ليبي كه اندكي از آن به بيرون درز كرده نشان مي دهد يكي از استدلال هاي موافقان حمله اين بوده است كه اگر آمريكا بتواند با يك حمله سريع و برق آسا كار قذافي را يكسره كند آن وقت اين پيام براي ايران هم ارسال خواهد شد كه توان آمريكا وقتي اراده كرده باشد دشمني را شكست بدهد مقاومت ناپذير است و لذا بهتر است ايران هم دست از سرسختي بردارد و پاي ميز مذاكره بيايد. بنجامين جي رودز معاون مشاور امنيت ملي اوباما در امور ارتباطات راهبردي روز 15 فروردين اين موضوع را اينگونه بيان كرده است: «توانايي به كار گرفتن اين شكل نيرو در منطقه با چنين سرعتي حتي با وجود اينكه ماموريت هاي نظامي ديگري در عراق و افغانستان جريان دارد همراه با ماهيت اين ائتلاف گسترده پيامي بسيار قوي درباره توانايي هاي نظامي و ديپلماتيكي ما به ايران مي فرستد.» حالا سوال اين است كه صرف نظر از اينكه دولت اوباما چه قصدي داشته، واقعا ايران از حمله آمريكا به ليبي چه پيامي دريافت كرده است؟ آيا اين حمله باعث شده ايران آمريكا را قدرتمندتر احساس كند؟آنچه عملا در ليبي در حال وقوع است كاملا خلاف اين است. آرايش صحنه اينگونه است:

اول- آمريكا به 3 دليل تمام قد و با تمام قوا به بحران ليبي ورود نكرده و اساسا نمي تواند بكند. دليل نخست اين است كه باراك اوباما كه مبارزات انتخاباتي اش را از هفته گذشته آغاز كرده به خوبي مي داند آغاز يك جنگ ديگر در جهان اسلام كه احتمال دارد به مداخله زميني و نهايتا يك درگيري تمام عيار ختم شود به لحاظ انتخاباتي براي او سم مهلك است. مهم ترين دغدغه مردم آمريكا اكنون -همان طور كه در انتخابات سال گذشته كنگره نشان دادند- مسائل داخلي بويژه مسائل اقتصادي است و در اين شرايط هيچ چيز براي اوباما ناگوارتر از اين نيست كه راي دهندگان آمريكايي به اين نتيجه برسند كه او جان سربازان آمريكايي و پول بي زبان ماليات مردم را صرف جنگي در ليبي مي كند كه اساسا معلوم نيست چه نفع مشخصي براي آمريكا دارد. دليل دوم گرفتاري بيش از حد ارتش آمريكا در عراق و افغانستان و ضعف سرفرماندهي نيروهاي آمريكايي در شاخ آفريقاست. عمليات پروازي آمريكا عليه ليبي از روي فقط يك ناو هواپيمابر در درياي مديترانه هدايت مي شود كه به وضوح ناكافي است. رابرت گيتس وزير دفاع آمريكا پيش از شروع حمله به صراحت خطاب به نمايندگان كنگره گفته بود كه انجام يك عمليات موفق عليه ليبي كه از جمله مستلزم نابود كردن كامل دفاع هوايي ارتش قذافي است و براي اين كار به نيرويي بيش از آنچه اكنون آمريكا در منطقه دارد نياز است. دليل سوم، مخالفت واضح و بسيار شديد گيتس با درگير شدن ارتش آمريكا در يك عمليات نظامي تمام عيار عليه ليبي است. او روز پنج شنبه گذشته در سنا تاكيد كرد كه مطلقا عقيده ندارد ارتش آمريكا بايد چنين ماموريتي را به دوش بگيرد و بعد هم با زباني كنايه آميز گفت اگر مردم آمريكا مي خواهند ارتش اين ماموريت را انجام بدهد، بايد پولش را بدهند!

دوم- مسئله دوم مربوط به ضعف جدي و تقريبا غيرقابل رفع مخالفان داخلي قذافي است كه باعث شده توان غلبه بر ارتش منسجم و همچنان گوش به فرمان سرهنگ را نداشته باشند. ضعف هاي عمده جبهه مخالف را چنين مي توان فهرست كرد: 1- مخالفان فاقد رهبري موثر هستند و تقريبا هيچ چهره سرشناس و قابل اتكايي در ميان آنها ديده نمي شود. اگرچه اين افراد به آمريكا قول داده اند كه در دوران پس از قذافي به منافع آن وفادار خواهند بود اما روشن است كه اين مخالفان به اندازه كافي معتبر دانسته نمي شوند همچنان كه هيچ نماينده اي از آنها به نشست اخير لندن دعوت نشد. 2- مخالفان سلاح كافي براي غليه بر ارتش مجهز قذافي را ندارند. يكي از مخمصه هاي راهبردي آمريكايي ها اين است كه از يك سو مي دانند مخالفان به اندازه كافي مجهز نيستند و از سوي ديگر در اين باره كه آيا بايد مخالفان را تجهيز بكنند يا نه قادر به تصميم گيري نيستند. بهانه اصلي هم اين است كه برخي از چهره هاي برجسته نظامي و امنيتي آمريكا عقيده دارند آمريكا اساسا شناخت درستي از تركيب نيروهاي معارض قذافي ندارد و تحت اين شرايط مسلح كردن معترضان ممكن است مستقيما به معناي مسلح كردن دشمنان آمريكا باشد. وجود گزارش هايي بويژه از جانب منابع روس مبني بر اينكه نيروهاي عمل كننده در برخي از جبهه هاي مهم درگيري اعضاي القاعده هستند اين تحليل را تقويت كرده است. اگر چه روس ها بنا به دلايلي ترجيح مي دهند كه حامي قذافي باقي بمانند و نظر آنها درباره حضور رگه هايي از القاعده در ميان مخالفان يعني همان ادعاي اوليه قذافي به بررسي بيشتر نياز دارد.

جمعي از نمايندگان كنگره آمريكا روز دوشنبه 15 فروردين به دولت هشدار دادند قبل از ارائه هرگونه كمك تسليحاتي به مخالفان قذافي بايد ابتدا به اندازه كافي درباره آنها اطلاعات كسب كند. مايك راجرز نماينده حزب جمهوريخواه در مجلس نمايندگان كه رياست كميته اطلاعات مجلس نمايندگان را نيز به عهده دارد مي گويد: «در ميان رده هاي انقلابيون احتمال دارد رگه هايي از القاعده ديده شود و نيروهاي ائتلافي ناتو بايد پيش از مسلح كردن انقلابيون در مبارزه با معمر قذافي رهبر ليبي، محتاط عمل كنند.» هري ريد رهبر اكثريت در سنا نيز خواستار سياست انتظار و مشاهده پيش از دادن سلاح هاي بيشتر به نيروهاي مخالف در ليبي شده و گفته است: «فكر مي كنم در اين مرحله واقعا نمي دانيم رهبران انقلابيون چه كساني هستند.» جيمز جونز مشاور امنيت ملي سابق اوباما هم كه پاييز گذشته كاخ سفيد را ترك كرد در اين باره كه آيا مردم ليبي بايد مسلح شوند به سي ان ان گفته است: «نخستين كاري كه بايد صورت گيرد اين است كه بفهميم آنها چه كسي هستند. آمريكا هنوز اين كار را انجام نداده است.» يكي از نگراني هاي عمده ديگر درباره مسلح كردن مخالفان قذافي در ليبي هم اين است كه برخي كارشناسان اطلاعاتي در غرب مي گويند اگر اين مخالفان واقعا اعضاي القاعده باشند آن وقت مي توانند بعد از آنكه خود را با سلاح هاي آمريكايي تجهيز كردند، دور جديدي از حملات به خاك آمريكا و بويژه اروپا را آغاز كنند و آن وقت است كه فاجعه بزرگ رخ خواهد داد. اين يكي از مواردي است كه ظاهرا به نظر مي رسد آمريكايي ها قادر به جمع و جور كردن آن نيستند. 3- و مسئله سوم در مورد مخالفان، آماتور و غيرحرفه اي بودن آنهاست. اطلاعات موجود نشان مي دهد فقط كمي كمتر از هزار تن از انقلابيون عضو سابق ارتش قذافي هستند و بقيه فقط مرداني هستند كه تفنگ دارند و در نتيجه افرادي كه بتوانند در كوتاه مدت در قالب يك ارتش چريكي منسجم شوند هنوز شناسايي نشده اند. قبايل ليبي هم كه مردان مسلح آموزش ديده در اختيار دارند هنوز به قذافي پشت نكرده اند و به نظر مي رسد تنها زماني اين كار را خواهند كرد كه احساس كنند چاه هاي نفت در حال آسيب ديدن است و ممكن است در آينده پولي به آنها نرسد. آمريكايي ها هم كه ظاهرا براي آينده نفت ليبي كيسه دوخته اند هيچ علاقه اي به حمله به بخش نفتي ليبي از خود نشان نمي دهند.

سوم- و موضوع سوم اختلاف شديد و تقريبا غيرقابل حل درون كشورهايي است كه به ليبي حمله كرده اند. آمريكا 10 فروردين فرماندهي عمليات عليه ليبي را به ناتو واگذار كرده و ناتو هم فاقد توان منسجم كردن ديدگاه هاي خود براي يك طرح ريزي عملياتي واحد است. از يك طرف روشن است كه آمريكايي ها اول ائتلاف درست كرده اند بدون آنكه درباره مسائل نظامي بحث كنند و حالا كه نوبت به اين مسائل رسيده با ديدگاه هاي متضاد و غير قابل جمعي مواجعه شده اند. مثلا در باره موضوع مسلح كردن مخالفان كه در بالا به آن پرداختيم آمريكايي ها گفته اند موضوع را بررسي مي كنند اما آندرس فوگ راسموسن دبير كل ناتو گفته است كه اين مسئله قطعا منتفي است. از طرف ديگر آمريكايي ها به دليل ملاحظات داخلي نمي خواهند نقش اول را در درگيري عليه ليبي داشته باشند اما اكنون كاملا روشن شده كه اگر آمريكا به مداخله زميني در ليبي نپردازد تكليف جنگ به اين زودي ها يكسره نخواهد شد و اين احتمال وجود دارد كه ليبي هم مانند افغانستان به باتلاقي براي ناتو تبديل شود.

به اين ترتيب است كه آشكارا مي توان ديد ليبي به مخمصه اي غيرمنتظره براي آمريكا تبديل شده است. آمريكايي ها كه خيال مي كردند با شكست سريع قذافي هم پيامي كوبنده به ايران مي فرستند، هم ملت هاي منطقه را متقاعد مي كنند كه سابقه حمايت آنها از ديكتاتورها را فراموش كنند و هم براي شركت هاي نفتي خود كار و كاسبي جور مي كنند حالا دريافته اند كه لقمه اي بسيار بزرگتر از دهانشان برداشته اند. نتيجه چيست؟ مسلما خوي وحشي گري آمريكايي ها به آنها اجازه نمي دهد كه به اشتباه خود اعتراف كنند و به همين دليل هم به عادت قديمي خود يعني معامله پشت پرده با ديكتاتورها روي آورده اند. يك مقام ارشد آمريكايي در حاشيه كنفرانس لندن گفته است: اين احتمال كه عمليات نظامي در ليبي به بن بست برسد جدي است و يكي از سناريوها اين است ليبي به دو منطقه شرق و غرب تجزيه شود! و شما خود حديث مفصل بخوانيد از ...

سرمقاله روزنامه کیهان در روز پنج شنبه 18 فروردین 1390

تازه ترین عملیات ارتش پادشاه

 چرا آمریکا به لیبی حمله کرد؟

آغاز حمله نظامی به لیبی نشان دهنده این است که راهبرد منطقه ای آمریکا وارد فازهای جدیدی شده است. پس از آغاز نهضت های ضد دیکتاتوری و ضد استکباری در منطقه، امریکایی ها تلاش کردند راهبرد منطقه ای خود را بازنگری کنند. نتیجه این بازنگری که در برخی منابع غربی درز کرد این بود که امریکایی ها به دیکتاتورهای منطقه قول دادند تجربه مبارک –که دیکتاتورهای عربی عقیده دارند امریکا زیر پای او را خالی کرد- دیگر تکرار نخواهد شد و اگر این دیکتاتورها این موضع را که اصلاحاتی را آغاز خواهند کرد به طور رسمی اعلام کنند آن وقت امریکا هم متعهد می شود از حرکت های خیابانی حمایت نکند. در این راهبرد که اکنون تقریبا مو به مو در حال اجرا شدن است، مفهومی به نام حمله نظامی وجود نداشت. سوال این است که حمله نظامی به لیبی به یکباره از دل کدام طرح ریزی استراتژیک بیرون آمد؟

آنچه امریکایی ها خود گفته اند این است که دیگر تحمل دیدن جنایت سرهنگ قذافی علیه مردم بی دفاع لیبی را نداشته اند. هیلاری کلینتون در حاشیه اجلاس پاریس که تصمیم حمله به لیبی در آن گرفته شد گفت امریکا به این نتیجه رسیده که اگر قذافی به حال خود رها شود جنایت های زیادی انجام خواهد داد. روشن است که این موضع چیزی بیش از یک شوخی بی مزه نیست. امریکایی ها اگر به راستی نگران جنایات قذافی علیه مردمش بودند یک ماه تمام نمی ایستادند و بمباران شدن مردم عادی توسط هواپیما و شلیک مستقیم تانک و آر پی جی به آنها را تماشا نمی کردند. گذشته از این، ایالات متحده در برخی حوزه های راهبردی دارای روابطی کلیدی و بسیار عمیق با رژیم قذافی بوده و در تمام حدود 10 سال گذشته تنها چیزی که برای امریکایی ها اهمیت نداشته این بوده که قذافی با مردمش چگونه رفتار می کند و مثلا به اصول دموکراسی و حقوق بشر پای بند هست یا نه. این حوزه ها را به اجمال چنین می توان فهرست کرد:

1- نفت. لیبی روزانه یک میلیون و 800 هزار بشکه نفت صادر می کند. نفت لیبی که نفتی بسیار سبک و مرغوب است نقشی مهم در حفظ توازن بازار به نفع غرب داشته است.

2- عدم اشاعه. این نوشته جای بحث تفصیلی در این باره را ندارد اما بسیار مهم است توجه کنیم لیبی و شخص قذافی از سال 2003 به این سو، شرکای راهبردی امریکا در مبارزه با شبکه ای بوده اند که بی توجه به ملاحظات امریکا به تامین مواد، قطعات، تجهیزات و دانش هسته ای برای مشتریانی خاص می پرداخت. لیبی که خود زمانی یکی از این مشتریان این شبکه بود در سال 2003 و پس از دریافت این وعده از جانب امریکایی ها که از فهرست کشورهای حامی تروریسم وزارت خارجه این کشور خارج و تحریم ها علیه آن لغو خواهد شد، نه فقط تمامی تجهیزاتی را که از طریق این شبکه دریافت کرده بود بار کشتی کرد و به امریکا فرستاد بلکه کل اطلاعات مربوط به شبکه تامین تجهیزات را هم لو داد. امریکایی ها توانستند با تکیه بر اطلاعاتی که از لیبی دریافت کرده بودند این شبکه را تقریبا به طور کامل منهدم کنند و تامین تجهیزات هسسته ای برای کشورهای جهان را هر چه بیشتر در انحصار خود و یکی دو گروه خاص مانند «گروه تامین کنندگان تجهیزات هسته ای» (NSG) در بیاورند. جالب است که مزد لیبی در ازای این خوش خدمتی بزرگ هرگز پرداخت نشد. امریکایی ها نه نام لیبی را از فهرست کشورهای حامی تروریسم خارج کردند و نه علاقه ای به لغو تحریم ها علیه این کشور از خود نشان دادند. با این حال، در اثر رفتار تقریبا دیوانه وار قذافی در تاریخ پرونده های عدم اشاعه، الگویی به وجود آمده که به آن «مدل لیبی» گفته می شود و معنای آن این است که یک کشور در ازای «هیچ» کل توانمندی هسته ای خود را یک شبه تحویل امریکا بدهد!

3- مبارزه با القاعده. قذافی در حدود 5 سال گذشته کمک هایی پنهان اما مهم در مبارزه با القاعده یا هر گروه مبارز دیگری که قصد تهدید امنیت امریکا را داشته، به این کشور ارائه کرده است. درباره جزئیات این همکاری ها اطلاعات زیادی افشا نشده اما وقتی قذافی امریکا را تهدید می کند اگر به این کشور حمله کند آن وقت همکاری با القاعده را از سر خواهد گرفت می توان فهمید که ابعاد این همکاری ها تا چه حد عمیق بوده است.

4- رابطه با اسراییل. اگرچه قذافی در ظاهر روابط گرمی با تل آویو نداشت اما منابع غربی در همین هفته های گذشته اطلاعاتی منتشر کرده اند که نشان می دهد او پس پرده پیوستگی های وسیعی با اسراییل داشته است. در شرایطی که رابطه عادی با اسراییل همچنان در دنیای عرب یک تابوست، قذافی سفارتخانه رسمی در تل آویو داشت و هرگز به جنایت های اسراییل علیه فلسطینی ها اعتراض نکرد. افکار عمومی جهانی البته از این روابط اطلاع چندانی نداشت تا اینکه در اواسط ماه گذشته منابع اسراییلی فاش کردند سیف الاسلام فرزند ارشد قذافی برای آموختن شیوه های مهار اعتراض های مردمی به تل آویو سفر کرده و از صهیونیست ها مشورت گرفته است (جروزالم پست، 15 اسفند 1389).

مجموعه این موارد نشان می دهد اولا امریکایی ها دارای روابطی حسنه با رژیم قذافی بوده اند و در نتیجه براندازی این رژیم هرگز در دستور کار آنها قرار نداشته است. ثانیا در تمام مدت حدود یک ماه گذشته که قذافی به کشتار مردم خود مشغول بود موضع رسمی امریکا چیزی غیر از این نبوده است که «اعمال خشونت» علیه مردم را محکوم کند و از قذافی بخواهد که در مقابل مردم «خویشتن داری» به خرج بدهد.

سوال این است: به این ترتیب چرا حمله نظامی به لیبی به یکباره در دستور کار امریکا قرار گرفت؟

اجازه بدهید قبل از رسیدن به پاسخ این سوال، ابتدا چند حقیقت ساده را مرور کنیم.

حقیقت اول این است که می دانیم طراح قطعنامه 1937 دیپلمات های امریکایی بوده اند. این قطعنامه دو رکن اساسی دارد. اول اینکه از نیروهای بین المللی می خواهد یک منطقه پرواز ممنوع بر فرار آسمان لیبی ایجاد کنند و به هواپیماهای لیبیایی که یک ماه است آزادانه مردم بی دفاع را بمباران می کنند، اجازه پرواز ندهند. و دوم، 1937 از نیروهای بین المللی می خواهد از پیش روی مزدوران قذافی به سمت شهرهایی که در کنترل معترضان است جلوگیری کنند. منابع غربی ظرف یک هفته گذشته از قول دیپلمات ها در نیویورک گفته اند که دیپلمات های امریکایی در مقر سازمان ملل پس پرده تلاش های فراوانی برای تصویب این قطعنامه به عمل آوردند.

حقیقت دوم –که کاملا در تناقض با مورد اول است- این است که تا همین 3 هفته پیش مقام های بلند پایه دولت امریکا رسما و صریحا احتمال هرگونه دخالت نظامی در لیبی را رد می کردند. حداقل سه مقام کلیدی در دولت اوباما از حدود 15 روز قبل سعی کرده اند توضیح بدهند که ورود به یک درگیری نظامی با لیبی چه مشکلاتی می تواند داشته باشد. رابرت گیتس –که به زودی پنتاگون را ترک خواهد کرد و اکنون دیگر به یکی از مخالفان شناخته شده درگیری های نظامی خارج از مرزهای امریکا تبدیل شده- روز چهارشنبه 11 اسفند در سنا بدون هیچ پرده پوشی اعلام کرد کسانی که از لزوم حمله به لیبی حرف می زنند «ظاهرا متوجه نیستند چه می گویند»! دلایل گیتس در مخالفت با حمله به لیبی را چنین می توان خلاصه کرد:

1- ارتش امریکا به طور خصوصی درباره به خطر انداختن جان نیروهای خود برای ‏مسئله ای که نفع ملی چندانی به همراه ندارد ابراز نگرانی می کنند. ‏2- پیامدهای ‏سیاسی حمله امریکا به یک کشور اسلامی دیگر ‏نگران کننده است. 3- به محض آنکه ‏امریکا نقش اصلی در برکناری یکی از رهبران خاورمیانه ایفا کند ‏مسئولیت هر دولتی را که به جای ان تشکیل شود بر دوش خواهد داشت. 4- امریکا توانایی وارد شدن به ‏جنگ زمینی دشوار دیگری را در خاورمیانه ندارد. ‏5- برقراری منطقه پرواز ممنوع پیچیده و خطرناک خواهد بود زیرا جنگنده های امریکایی نخست باید سامانه های دفاع هوایی لیبی را از بین ببرند. گیتس در این باره می گوید: «اجازه دهید صریح صحبت کنم. ایجاد یک منطقه ‏پرواز ممنوع با حمله ای برای نابود کردن دفاع هوایی لیبی اغاز می شود. ‏اگر رئیس جمهور دستور دهد پنتاگون می تواند این کار را انجام ‏دهد اما انجام چنین حمله ای به قدرت هوایی بیش از انچه ‏یک ناو هواپیمابر امریکا می تواند تامین کند نیاز دارد. این ناوها ‏معمولا حدود 75 هواپیما با خود حمل می کنند. این حمله ‏عملیاتی بزرگ علیه کشوری وسیع خواهد بود. این گزینه چندان منطقی نیست». ‏

فرد دوم که در دولت اوباما گزینه نظامی را رد کرد جیمز کلاپر مدیر اطلاعات ملی این کشور بود. کلاپر که روز 19 اسفند 1389 کمیته نیروهای مسلح سنا صحبت می کرد مخالفت خود با حمله به لیبی را به روشی متفاوت ابراز کرد. او به جای اینکه مانند گیتس از مشکلات این حمله صحبت کند، سعی کرد پیروزی قذافی بر مخالفانش را حتمی جلوه بدهد. کلاپر می گوید: ‏«قذافی هنوز تعداد بسیاری هواپیما در اختیار دارد و از بهترین سامانه ‏دفاع هوایی در منطقه خاورمیانه پس ازمصر بهره مند است. بنابراین انتظار می ‏رود که نظام قذافی دربلند مدت بر مخالفانش پیروز شود. انقلابیون ‏لیبی با وضعیت دشواری روبرو هستند و نیروهای قذافی حرکت برای باز پس گیری ‏مناطقی که براثر قیام از دست داده اند را اغاز کرده اند».‏

و سومین نفر هیلاری کلینتون بود. او هم که همان ایام در کنگره حضور یافته بود گفت که دولت اوباما با آغاز یک درگیری نظامی علیه قذافی «فاصله ای دراز» دارد. اما همه این مواضع ظرف کمتر از 15 روز تغییر کرد. چرا؟

حقیقت سوم این است که مجموعه اطلاعات منتشر شده نشان می دهد باراک اوباما هم تردیدهای جدی درباره حمله لیبی داشته است. اوباما از دو سال پیش تلاش کرد روابط دولت امریکا با جهان اسلام را که در دوران بوش به شدت آسیب دیده بود بازسازی کند. حمله به یک کشور مسلمان دیگر در حالی که نیروهای امریکایی هنوز پرونده عراق خلاص نشده اند و در افغانستان هم غرق در یک بحران جدی و تقریبا غیر قابل حل هستند، برای اوباما بسیار ناخوشایند بود. آخرین چیزی که دولت اوباما در شرایط فعلی به آن نیاز دارد این است که درگیر یک بحران دیگر در قلب جهان اسلام شود. این بحران به هر سرنوشتی که ختم شود کاملا محتمل است موج جدیدی از عملیات انتقام جویانه داخل خاک امریکا را از جانب مبارزان مسلمان در پی داشته باشد. برای مبارزان مسلمان فرقی نمی کند که امریکا به لیبی حمله کند یا عراق و افغانستان، بلکه مهم این است که اوباما هم فرق چندانی با بوش ندارد و به آسانی هر وقت منافعش اقتضا کند روی سر مسلمانان بمب می ریزد. حداقل نتیجه ای که این حمله خواهد داشت این است که تهدیدهای نامتقارن را همچنان در صدر فهرست عوامل تهدیدکننده امنیت ملی امریکا –چنان که جامعه اطلاعاتی این کشور چند سال است برآورد می کند- حفظ خواهد کرد.

مهم تر از اینها اما این است که اوباما درگیر یک سلسله مشکلات بسیار حاد داخلی در امریکاست که موقعیت آن در مبارزات انتخاباتی سال 2012 را متزلزل کرده است. مردم امریکا اکنون از دشواری های اقتصادی دردآوری رنج می برند. در حالی که کسری بودجه داخلی امریکا بسیار زیاد شده، مردم امریکا حاضر نیستند هزینه حمله به یک کشور دیگر را بدهند. همچنان که کمی بعدتر خواهیم گفت مقام های دولت امریکا نمی توانند درباره اهداف واقعی حمله به لیبی با مردم خود روراست باشند و وقتی آنها نمی توانند درباره اهداف واقعی حرف بزنند حرف زدن از کلیشه هایی مانند دفاع از مردم هم چیزی نیست که مردم امریکا حاضر نیستند بالای پول یا تلفات بدهند. کاملا محتمل است که حمله به لیبی به تدریج و صرف نظر از نتیجه آن تبدیل به یک بحران سیاست داخلی برای اوباما بشود. علائم این بحران از هم اکنون آشکار شده است. در حالی که اوباما عقیده دارد صدور دستور حمله نظامی به یک کشور جزو اختیارات او طبق قانون اساسی است برخی اعضای کنگره می گویند که دولت مطابق عادت دیرینه خود یک بار دیگر قانونگذاران را دور زده است. دنیس کاسینیچ عضو دموکرات مجلس نمایندگان ‎ ‎اعلام کرده قصد دارد اصلاحیه ای به بودجه سال اتی امریکا پیشنهاد کند‎ ‎که براساس آن خرج کردن پول مالیات دهندگان امریکایی توسط ارتش امریکا برای‎ ‎عملیات نظامی در لیبی ممنوع باشد. کاسینیچ گفته است: «ما هزاران میلیارد دلار برای جنگ در افغانستان و عراق هزینه‎ ‎کرده ایم که هر دو آنها نیز به باتلاقی غیر قابل پیروزی تبدیل شد. اکنون رییس جمهور امریکا در حال هل دادن امریکا به یک جنگی دیگر است که امریکا‎ ‎توان پرداخت هزینه آن را ندارد».‏‎ ‎ روسکو باتلت، عضو جمهوری خواه مجلس نمایندگان تعبیر گویاتری به کار برده است. وی می گوید اوباما طوری رفتار می کند که گویی ارتش امریکا یک «ارتش پادشاه» است که رییس جمهور هر وقت بخواهد می تواند آن را به هر جایی بفرستد. این انتقادها از اوباما در محیط سیاست داخلی امریکا هنوز فراگیر نشده اما می توان حدس زد در آستانه انتخابات 2012 از همین موضوع چماقی سخت و سنگین علیه اوباما ساخته شود. با این حال، رییس جمهور محتاط امریکا هم در حالی که بی شک به همه این دشواری ها واقف بوده با حمله به لیبی موافقت کرده است. باز هم سوال این است که چرا؟

حقیقت سوم این است که همانطور که گفتیم قطعنامه 1937 صرفا به دنبال ایجاد یک منطقه پرواز ممنوع بر فراز لیبی است اما اکنون همه ناظران در این باره اتفاق نظر دارند که گستره و اهداف عملیات نظامی امریکا و متحدانش در این کشور از این حد بسیار فراتر رفته است. اوباما پیش از حمله به لیبی اعلام کرده بود که هدف از این حمله صرفا محافظت از معترضان در مقابل حملات وحشیانه سرهنگ است و براندازی قذافی جزو اهداف این عملیات نیست اما حمله های موشکی پی در پی به طرابلس ثابت کرد که آنچه امریکایی ها در پس آن هستند بسیار فراتر از آن چیزی است که در 1937 نوشته شده است.

اکنون و پس از مرور این حقایق، تا حدودی –نه کاملا- در موقعیتی قرار داریم که می توان به جست وجو درباره علل واقعی لشگر کشی امریکا به لیبی پرداخت. آنچه در موقعیت فعلی و بر مبنای اطلاعات محدود موجود می توان در این باره گفت، در زیر دسته بندی شده است.

1- نخستین دلیل حمله امریکا به لیبی و تلاش برای جایگزین کردن معارضان به جای قذافی بدون تردید نقشه ای است که امریکایی ها برای نفت این کشور کشیده اند. لیبی روزانه چیزی حدود یک میلیون و 800 هزار بشکه نفت بسیار مرغوب و سبک (فاقد گوگرد) تولید می کند. برای امریکا که از یک سو بزرگترین مصرف کننده نفت جهان است و از سوی دیگر می بیند که بی ثباتی های اخیر در جهان عرب آینده عرضه با ثبات نفت از منطقه را در هاله ای ابهام فرو برده، یکی از فوری ترین پروژه ها این است که تا می تواند منابعی مطمئن برای تامین نفت خود دست و پا کند. لیبی مسلما می تواند یکی از این منابع باشد.

2- دومین علت همان است که رهبر بزرگوار انقلاب اسلامی در سخنان نوروزی خود با هوشمندی تمییز دادند و بیان کردند. لیبی از دو سو با دو کشور عربی یعنی تونس و مصر که سرچشمه بحران های اخیر منطقه بوده اند همسایه است. انقلابیون در این دو کشور از مرحله تغییر دولت عبور کرده اند اما هنوز وارد فاز تغییر رژیم نشده اند و برای امریکایی ها بسیار مهم است که اجازه ندهند چنین اتفاقی هرگز بیفتد. تسلط بر لیبی به عنوان کشوری که با هر دو کشور مرز مشترک دارد می تواند نوعی اشراف استراتژیک از جانب امریکا بر سرزمین های این دوکشور فراهم کند.

3- علت سوم بسیار کلیدی است. پس از شروع انقلاب های منطقه امریکایی ها مکررا ادعا کرده بودند در کنار ملت های منطقه ایستاده اند. طبیعی بود که ملت های این منطقه باتوجه به سابقه دیرینه امریکا در حمایت از دیکتاتورهای ظالم و خونریز این ادعا را باور نکنند. امریکا باید راهی می یافت تا این ادعا را لااقل در یک مورد ثابت کند تا مردم منطقه ببینند که واشینگتن در آنچه ادعا می کند صادق است. وضعیت خاص لیبی فرصتی برای امریکا فراهم آورد تا این هدف را محقق کند. اولا لیبی کشوری نیست که تغییرات سیاسی در آن اثرات راهبردی در منطقه یا روی منافع حیاتی امریکا داشته باشد. اگر بخواهیم از یک ادبیات راهبردی استفاده کنیم اینطور می توان گفت که لیبی –بر خلاف مصر یا عربستان- کشوری است که نتایج و گستره تغییرات آن به داخل مرزهایش محدود می ماند و از آن فراتر نمی رود. ثانیا امریکایی ها بعد از یک ماه ایستادن و تماشاکردن آدم کشی سرهنگ بالاخره به این نتیجه رسیدند که او رفتنی است. علت هم این نبود که کمکی به انقلابیون کرده و مطمئن شده بودند که آنها توان غلبه بر قذافی را دارند بلکه علت این بود که تجربه تاریخی نشان می دهد حاکمی که در کشور خود دست به این حجم از جنایت بزند دیگر قادر به زندگی در آن کشور هم نخواهد بود حکمرانی و پادشاهی که جای خود دارد. و ثالثا معارضان لیبی – یا اگربخواهیم دقیق باشیم یک جناح از آنها- به امریکا اطمینان دادند که اگر قذافی برود و آنها به جای او بنشینند متحدانی قابل اتکا برای امریکا و متعهد به حفظ منافع آن در منطقه خواهند بود. در اثر تحقق این 3 عامل امریکایی ها احساس کردند فرصتی دارند تا با یک تیر دو نشان بزنند. هم وارد درگیری با یک دیکتاتور دیوانه می شوند و به این ترتیب می توانند ژستی اخلاقی به خود بگیرند و به مردم منطقه بگویند که برای دفاع از آنها حاضر شده اند جان سربازان خود را به خطر انداخته و تسلیحات گران قیمتشان را مصرف کنند و از آن طرف، می توانستند با هزینه ای اندک یک متحد خل وضع را که دیگر داشت دردسر ساز می شد با چهره هایی جدید و دارای وجهه دموکراتیک جایگزین کنند. به این ترتیب امریکا قادر می شد لااقل در مورد خاص لیبی منافع خود را از طریق یک دمورکاسی وفادار نه یک دیکتاتوری خونریز تعقیب کند و این به دلایلی که اینجا جای بحث آن نیست یکی از راهبردهای اصلی امریکا در استراتژی جدید خاورمیانه ای است که به تازگی آن را تدوین کرده است.

برای اینکه این سناریو تکمیل باشد امریکایی ها تصمیم گرفته اند در مقطع فعلی نقش خود را چندان آشکار نکنند. در گام اول سراغ شورای امنیت رفتند و یک قطعنامه ذیل بند 7 منشور از آن گرفتند. در دست داشتن این قطعنامه مانع از آن می شد که کسی بتواند امریکا را به اقدام یک جانبه متهم کند. گام بعدی تشکیل یک ائتلاف جهانی بود. امریکایی ها بویژه شخص اوباما به دلایلی که در بالا گفتیم به هیچ وجه نمی خواستند اینطور به نظر برسد که حمله به لیبی تهاجم جدید امریکا به یک کشور مسلمان است. بنابراین تصمیم گرفتند تا می توانند طرف های بیشتری بویژه بخش هایی از جهان اسلام را در آن درگیر کنند. کشورهای اروپایی با این استدلال که در قیاس با امریکا، تحولات لیبی روی امنیت آنها تاثیر زودرس و مستقیم تری خواهد داشت، متقاعد شدند که در این حمله نقش اصلی بر عهده بگیرند. درست است که فرمانده عملیات حمله به لیبی ژنرال کارتر هام فرمانده نیروهای امریکایی در افریقاست اما به لحاظ عملیاتی فرانسه و انگلیس مسئولیت ایجاد منطقه پرواز ممنوع بر فراز این کشور را بر عهده گرفته اند. امریکا همچنین اتحادیه عرب و اتحادیه افریقا را هم وارد ماجرا کرد تا هیچ تردیدی در این باره باقی نماند که کشورهای اسلامی نه فقط با این تهاجم مخالف نیستند بلکه خود به بخشی از نیروی حمله کننده تبدیل شده اند. گام سوم این است که امریکایی ها ادعا کنند قصد تغییر رژیم در لیبی را ندارند. اما اکنون دیگر همه فهیمده اند که این حرف را نباید جدی گرفت. امریکا اگر بخواهد پرونده لیبی را ببندد چاره ای جز این ندارد که یا نیروی زمینی در این کشور پیاده کند یا از راه دور آنقدر طرابلس و نیروهای قذافی را بکوبد که معترضان برای پیش روی به سمت پایتخت با هیچ مانعی رویارو نباشند و این کاری است که هم اکنون انجام می شود. درباره گام های بعدی فقط زمانی می توان سخن گفت که اطلاعات جدید به اندازه کافی تحلیل شده باشند و این کاری است که همچنان ادامه دارد.

کیس لیبی نشان می دهد که امریکایی ها راهبرد خود در مورد تحولات خاورمیانه را تا فرصت طلبانه ترین حد ممکن منطعف کرده اند و این موضوعی است که به سادگی نباید از کنار آن گذشت. اگر بخواهیم خلاصه کنیم قضیه از این قرار است که امریکا می خواهد1- مشروعیت اخلاقی خود در منطقه را بازسازی کند. 2- هر کار می کند به دست دیگران و با شراکت آنها باشد نه یک جانبه و قلدرانه و 3- منافع حیاتی خود را به جای دیکتاتوری ها از طریق سیستم هایی اعمال کند که روکشی از دموکراسی دارند.

 این مطلب در پایگاه اینترنتی مشرق منتشر شده است.